مقدمه :
سفیر خوزستان نقل از وبلاگ رهسپار قدیمی :چند سال پیش در یک اقدام زیبای فرهنگی بر روی دیوار سپاه دزفول تصاویر شهدای گرانقدر دفاع مقدس نقش بست که در جای خود کاری بس قابل تقدیر است . اما در میان این شهیدان جای خالی عکس یکی از بنیان گزاران سپاه دزفول خالی است و جای تعجب دارد که چرا تاکنون کسی حرفی در این مورد نزده و اگر گفته شده ، اقدامی نشده است ! به جرات می توان گفت بسیاری از کسانی که امروز تصاویرشان آنجا جلوه گری می کند ، روزی توسط این شهید بزرگوار پذیرش و وارد سپاه شده اند . از افتخارات این شهید عزیز همین بس که تشکیلات ستاد نیروهای ذخیره سپاه دزفول توسط ایشان راه اندازی شده است .
بماند . . .
ایرادی ندارد ، این وبلاگ خانه او و محلی برای معرفی هرچه بیشتر و بهتراو و شاگردانی است که پرورش داده و گل های سر سبد آن ۱۳۱ شهیدی است که افتخار همرزمی او را داشته اند .
پاسدار شهیدحسین ناجی
گرچه قبلا در باره ایشان مطالبی نوشته ام اما بر حسب وظیفه و اینکه شاید این نوشتار تلنگری باشد برای کسانی که می توانند نام و تصویر او را در شهر دزفول به نمایش گذاشته تا این نسل و نسل های آینده بیشتر و بهتر از او و دیگرسرداران شهید دزفول بهره جویند . انشاء الله
بعد از این مقدمه طولانی خاطرات کوتاه برخی از یارانش را مرور می کنیم :
حاج مجید می گوید :
1- شب جمعه ای بود به من گفت : با من می آیی ؟ گفتم بله . یک ضبط صوت کوچک داشت که نوار دعای کمیل حاج صادق بود ، آن را برداشتیم و با هم به شهید آباد رفتیم . آن موقع کوره های آهک پزی نزدیک آنجا بود و موقع پخت آهک تمام کوره چون گنبدی سوزان نور می داد . وقتی به گلزار رسیدیم طوری نشست که کوره های آتشین روبرویش بود ، نوار دعای کمیل را روشن کرد و در همان حالی که بود گاهی سرش را بلندکرده و به آن آتش سوزان نگاه می کرد . آن شب از بس گریه و ناله کرد که گفتم : امشب حسین زنده نمی ماند ! . . .
2- یک روز از او پرسیدم :
راز این همه عشق و علاقه شما به دعا و توسل چیست ؟ گفت : دو چیز ، یکی اینکه هر وقت مشکلی برایم پیش می آید به آقا سبزقبا متوسل می شوم و دوم ، خواندن قرآن . . .
حاج کریم می گفت :
چند روز مانده بود به اعزام نیروی عملیات فتح المبین ، حسین را دیدم که در حیاط ستاد مشغول شستن لباس هایش است ، به او گفتم : دیگر وقت آن رسیده تا کسی لباس هایت را بشوید !
برگشت و نگاهی همراه با لبخند رو به من کرد و گفت :
به آنجا نمی رسد ! . . .
حقیر :
خردادماه ۱۳۵۹ برای پذیرش ذخیره سپاه به محل کارش رفتم بعد از احوال پرسی گفت : کارتان ؟ گفتم همانطور که وعده کرده بودیم آمده ام برای انجام کارهای پذیرش .
گفت قرارمان برای چه ساعتی بوده ؟ گفتم : ساعت ده صبح . گفت الان ساعت چنده ؟ گفتم : ده و نیم ! گفت چون سر موقع نیامده ای قرارمان باشد برای هفته آینده ! هر چه اصرار کرده و توجیه آوردم که من در فرهنگی سپاه مشغولم و نیم ساعت که چیزی نیست ، فایده نداشت و من از همان روز فهمیدم که حسین انسان وقت شناس و منظمی است زیرا بعدها به کرات این نظم و انضباط را در کارهایشان دیدم …
یاران ذخیره یا علی مدد
شما هم بگویید از او …