داوطلب اتوبوس آسمانی!
- یکشنبه, اسفند 18, 1392, 11:12
- سایت ها و وبلاگ ها
- 235 بازدید
- ثبت نظر
صحنه اول
تازه از عملیات فتح المبین برگشته است ؛ بیماری سخت پدر، امانش را بریده است ؛ حال پدر گاهی خوب و گاهی تا سر حد مرگ پیش می رود و قلب «محمد رضا » را می لرزاند ؛ بیش از یک ماه در بیمارستان تنها با پدر همراز و همدرد می شود تا شاید التیام بخش درد جانکاه پدر باشد اما تقدیر چنان است که او می باید در ۱۶ سالگی مسئولیت خانواده را عهده دار شود … در شبی تلخ و سرد در دیماه ۶۱ روح پدر به آسمانها پرواز می کند و او چشم به آسمان تا صبح می گرید و از خدا مدد می جوید…
صحنه دوم
مسئولیت سنگین مادر، خواهران و برادر کوچکش، او را یک سال از جبهه ها دور می کند عملیات متعدد سال ۶۱ بدون محمد رضا به سرانجام می رسد اما دلش در آتش انتخاب خدا یا خانواده می سوزد تا موسم رزم آوری خیبریان فرا می رسد …
او با پسر عمو و یار دیرینش «عبدالحسین» به مشورت می نشیند و از سنگینی بار مسئولیت بر دوش خود می گوید و آن دو راز های مگو را در گوش جان هم به دل می نشانند و سرانجام…
او که می داند طوفان سنگین مرگ پدر اندکی در دل خانواده فروکش کرده است با »عبدالحسین» و کاروان خیبریان همراه می شود و دستان خانواده هائی به آستان مقدس الهی بالا می رود تا سلامت عزیزانی را تمنا کنند…
»محمد رضا» در عملیات خیبر نام زیبای «محمد رسول الله» را بر زبان جاری می سازد و پس از رشادت های فراوان مدال جانبازی را بر سینه می آویزد و چند هفته در بیمارستان نمازی شیراز بر تخت عشق بستری می شود…
صحنه سوم
اصابت تیر به پای «محمد رضا» او را ماهها خانه نشین می کند و این بار هم یار دیرینش «عبدالحسین» غمخوار تنهائی هایش می شود… مطالعه کتاب و بحث های اعتقادی و سیاسی، اساس گفتگو های این دو دوست صمیمی را تشکیل می دهد.دیگر همه می دانند «محمد رضا و عبدالحسین» یک روح در دو بدن هستند و جدائی آنها حداقل در این دنیای خاکی امری دشوار است…یک سال تمام در خلوت های خود راز عاشقی شهدا را زمزمه می کنند تا آنگاه که کاروان بدریون راهی دانشگاه سعادت می شود…
»عبدالحسین«در شبی غریب با «محمدرضا»یش وداع می کند و خدا می داند آن شب چه غوغائی در دل مسافر بجا مانده از سرزمین بدر بر جای می ماند…
پای مجروحش بر قلبش نیز ریش می زند و غمی سخت تر از مرگ پدر وجودش را فرا می گیرد…
آن شب اشک شبانه او را ملائک خدا می بینند و برای شفایش دعا می کنند…
صحنه چهارم
۲۱ اسفند۶۳ تلخ ترین روز «محمد رضا» فرا می رسد ؛ این بار محمد رضا با پیکرِ آرام رازگوی تنهائی هایش، نجواهای عاشقانه سر می دهد…
»عبدالحسین» می رود اما «محمد رضا» می ماند…
وقتی پیکر آرام پسر عمو ، با خاک آشنا می شود قلب مسافر جا مانده از بدریون از خاک متبرک دوست شهیدش جدا نمی شود و تا ساعتها بر سرمزارش می گرید و می گوید!…
کسی نمی داند در آن ساعات غربت او چه گفت اما بی گمان خدا و ملائکه اش شنیدند…
از آن پس دیگر محمد رضا زندگی نکرد! پس از شهادت عبدالحسین دیگر کمتر لبخند با لبان او آشنا می شد ؛ گوئی او نیز شهید شده بود!
صحنه آخر
فاو بی صبرانه انتظار رزم آوران عرصه جوانمردی را می کشد ؛ در شبی عجیب و پرراز و رمز ، اروند عبور مردان آسمانی را به نظاره می نشیند و در طلوع صبح فریاد الله اکبر ساحل اروند را به وجد می آورد…
این بار فرزندان خمینی حماسه والفجر ۸ را در گوش تاریخ زمزمه کردند…
»محمد رضا» سرمست از پیروزی رزمنده ها غمگین است! آخر قرار نبود از پس عبور اروند برگشتی باشد! به او گفته بودند از فاو تا آسمان راه چندانی نیست! …
در بحبوحه نبرد فاتحان فاو، او و همسنگرانش در زیر تلی از آوار ماندند اما آنان رفتند و محمد رضا ماند! می گفت: «محمد حسین فروزمند» و «علیرضا نوری» در آغوش من شهید شدند چرا باید من بمانم!…
نبرد فاو به سرانجام رسید و حماسه سازان گردان بلال دزفول راهی شهر شدند تا اندکی آسوده باشند و دیداری تازه کنند…
هنوز چند روزی نگذشته بود که باز عزم سفر کرد؛ خانواده این بار ماندنش را تمنا کردند و پاسخش چنین بود:
من کاری کرده ام که باید تمامش کنم؛ دستور رسیده است که باید وسائل گردان را به عقب برگردانیم…
و… مسافر قصه ما رفت و دیگر برنگشت…
اتوبوس آسمانی سند وصال او را به عبدالحسین و محمد حسین و علیرضا و پدرش امضا کرد…
دو روز بعد جماعتی دلسوخته پیکر آرام شهید «محمد رضا پرموز» را در جوار یار دیرینش «عبدالحسین پرموز» در شهید آباد دزفول به خاک سپردند و آندو پس از ۳۴۹ روز فراق، دوباره دیداری تازه کردند…
شب آنروز خیلی ها می گریستند اما محمدرضا و عبدالحسین می خندیدند!…
در آسمان این شهید می گفت: تو از هور گذشتی و من از اروند اما من از یک سال اندوه و تنهائی نیز گذشتم پس به من بدهکاری!
و پاسخ آن شهید این بود: من نیز یکسال برای آمدنت دعا کردم؛ می دانی که دعای شهید به اجابت می رسد! پس من طلبکارم!
اما در زمین آخرین کلامش را آدمیان بارها خواندند و شاید نشنیدند!:
همه انسانها و موجودات زنده روزی باید این دنیا را ترک کرده و به خانه آخرت بروند پس چه بهتر که انسان خود راه مرگ با عزت را برگزیند…
چند روز بعد همکارانش در استانداری خوزستان به جای شهید گل کاشتند و در کنکور سراسری مراکز تربیت معلم نیز نوشتند: داوطلب شهید
بنقل از وبلاگ بنگروز
درباره نویسنده
نوشتن دیدگاه
شما میتوانید از تصاویر مخصوص خود در قسمت نظرات استفاده نمایید برای اینکار از وب سایت آواتارکمک بگیرید .