من یک بسیجی ام

من یک بسیجی ام

 

 

آن روزها پیرمرد بسیجی مان می گفت :

سفیر نقل از وبلاگ رهسپار قدیمی: که عمرم به آخر رسیده است ، تمام عمرم در روضه ها ، آرزو می کردم همچون حبیب ابن مظاهر ای کاش در کربلا بودم و در رکاب آقام امام حسین (ع) به شهادت می رسیدم . عاقبت بعد از یک عمر دعا و توسل ، حاجتم روا شد و امروز به عنوان یک بسیجی راهی جبهه ها شده ام و با افتخار می گویم :

من یک بسیجی ام !

۴۱۵۵۷۴۳۸۶۵۵۲۳۰۷۴۶۰۸۴

آن روزها نوجوانی که هنوز مویی در صورتش نرویده بود می گفت :

من وقتی دیدم برادرم و عمویم به جبهه می روند ، آرزو می کردم ای کاش من هم روزی بتوانم به جبهه بروم و با دشمن بعثی بجنگم .

هر بار که می گفتم من هم می خواهم بروم جبهه ، می گفتند : تو هنوز به سن تکلیف نرسیده ای ! و جبهه رفتن برتو واجب نیست . امروز جبهه تو مدرسه و سنگر تو کلاس درس است …

اما من می خواهم بروم جبهه ! من در روضه ها قصه حضرت قاسم (ع) را شنیده ام . من از قاسم (ع) بزرگترم ! او یازده سال داشت و من چهارده سال .

یک شب تا صبح بیدار ماندم و فکر کردم و عاقبت فردا صبح با شناسنامه ام به پایگاه بسیج رفتم و گفتم : این شناسنامه ام و این هم رضایت نامه پدرم !

راستش را بخواهید شناسنامه ام را دستکاری کردم و به پدرم گفتم می خواهم از طرف مدرسه اردو بروم و رضایت نامه می خواهند و متنی را که خودم نوشته بودم دادم و پدر اثر انگشت زد و من هم شدم ،

یک بسیجی !

۲ نظرات

نظری بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

فارسی سازی پوسته توسط: همیار وردپرس