سفیر خوزستان بنقل از وبلاگ مقداد:تقاطع غیر همسطح فتح المبین به نام شهید احمد هدایت پناه(از بنیانگذاران توپخانه لشکرهای ۷ ولیعصر (عج)خوزستان وفرماندهی آن، همچنین  فرماندهی  توپخانه لشکر۳۲ انصارالحسین (ع) همدان و ۲۵ کربلای مازندران ،در دوران دفاع مقدس)  نام گذاری شود.

۶

 در ابتدای کلام ، سلام بر ۱۷۵ غواص کربلای چهار ، سلام بر  صاحبان واقعی چفیه های جا مانده از جنگ ،سلام بر بدن های سوخته از آتش نیزارهای گر گرفته سواحل.

 سلام بر تن های زخمی افتاده در گل و لای جزیره ام الرصاص و آب های اروند که در بامداد فیروزه ای کربلای ۴ تیر خلاص خوردند و مزد اخلاص گرفتند.

شهید احمد هدایت پناه:حمد و سپاس پروردگاری را که ظلمتکده شوم، جغد را از خوابگاه خویش بیرون کرد و پرنده حریت را در صبح دم عطرآگین نقره‌فام بر لاله نشاند. حمد و سپاس پروردگاری را که ظهر عاشورا کربلا را جلوه‌گاه خلیفه الهی خویش گردانید.

شهدای ما مانند همه ی شهدای اسلام با دیگر انسانها متفاوت بودندبسیار متفاوت. اما  بعضی از آنها بین خودشان نیز متفاوت بودند  و این تفاوت که شهدای متفاوت را از دیگر شهدا متمایز می کرد در بعضی از شهدا شجاعت بود در بعضی دیگر دلسوزی در بعضی از شهدا کار سخت و در بعضی از شهدا “عشق” بود و در بعضی از شهدا همه ی اینها با هم بود مانند  شهید بزرگوار احمد هدایت پناه او عاشق خدا بود و عاشق بچه های جنگ و بسیج.

زندگی نامه:

شهید احمد هدایت پناه فرماندهی دلاور و مجاهدی راستین بود که در خانواده‌ای متدین و متقی متولد شده بود. بافت خانوادگی‌اش به‌شکلی بود که از همان ابتدا او در معرض نور قرآن و معرفت اسلامی قرار گرفت از رهاورد همین تعالیم حیات بخش بود که شهید هدایت پناه با مکتب عاشورا و خط سرخ حضرت سید الشهدا (ع) مأنوس شده و روح آزادگی را در خود تقویت نمود. او بعد از سپری نمودن تحصیلات خود با نهضت ا نقلابی امام خمینی (ره) آشنا گردید و مبارزاتی را در این زمینه آغاز کرد. با پیروزی انقلاب اسلامی به خدمت نظام اسلامی در آمده و همزمان در دانشگاه تبریز به‌عنوان دانشجو پذیرفته شد. دوران دانشجویی شهید هدایت پناه مقارن بود با شروع دفاع مقدس، بر این اساس جبهه را دانشگاه مهمتری برای خود یافته و جهت تحصیل درس ایثار و شهادت به مناطق جنگی اعزام گردید. شهید هدایت پناه در عناوین مختلف فرماندهی به دفاع از کیان اسلام و انقلاب پرداخت و در برابر هجوم ناجوانمردانه دشمنان جانفشانی نمود. او در لشگر ۷ ولی عصر (عج) و ۲۵ کربلا خدمات قابل توجهی از خود بر جای گذاشت و سرانجام در لشگر ۳۲ انصارالحسین (ع) جانانه، بر شهادت آغوش گشود.

 قابل توجه شورای محترم که بعضی از آنها از نزدیک واز همرزمان برادران هدایت پناه بودند ،آیا سزا نیست نامی از سردار رشید شهرمان بر روی یکی از مکان های پایتخت مقاومت ایران دزفول قهرمان نهاده شود تا یاد وخاطره وسلوک رفتاری ایشان برای همیشه در ذهن مردم ولایت مدار وجوانان برومند شهرمان زنده بماند و الگو شود.

 ۷۵۲۰۹۷۱-۹۱۸۲-l

اطاعت از پدر

حالا بگو چه کار کنم؟
سردار رشید اسلام شهید احمد هدایت پناه به همراه پدر و چهار تن از برادران خود در جبهه‌های مختلف حضور داشت و این موضوع مورد تحسین و تقدیر فرماندهان جنگ بود. البته حضور همزمان آنها در جبهه‌ها موجب می‌شد که گاهی جرو بحث‌های زیادی بین پدر و پسران از جمله احمد پیش بیاید.
از آن جمله آنکه در مرحله دوم عملیات بدر یک روز عصر که با موتور در جزیره مجنون می‌رفتم ناگهان احمد را در کنار پدرش دیدم.ایستادم. سلام کردم. احمد بعد از سلام و احوالپرسی گفت: بیا و مشکل ما را حل کن. پدر ش نیز گفت: راست می‌گوید. هر چه شما بگویید قبول می‌کنم. پرسیدم: حالا چه شده است که من باید بین شما قضاوت کنم؟ احمد پاسخ داد:من فرمانده توپخانه‌ام و حضرت امام، اطاعت از فرماندهان را واجب می‌دانند ولی پدرم، که من فرمانده او هستم از من اطاعت نمی‌کند ،چون می‌گویم نباید به خط مقدم برود ولی او نمی‌پذیرد و می‌خواهدبه خط برود. حالا بگو چه کار کنم؟
پدرش با عجله گفت:من پدر او هستم و اطاعت از پدر هم واجب است چون خدا فرموده است: که از پدر و مادر خود اطاعت کنید و با آنها مخالفت نورزید. من می‌گویم باید به خط مقدم بروم ولی او قبول نمی‌کند، حالا بگو چه کار کنم؟
من که مات و مبهوت مانده و شرمسار ایثار و فداکاری آنها شده بودم،هر دو را در آغوش گرفتم. صورت هایشان را بوسیدم و گفتم: نمی‌دانم. خودتان با هم کنار بیایید. ازآنها جدا شدم ولی می‌دانستم که هیچکدام از آن پدر و پسر از تصمیم خود عقب نشینی نمی کنند. اما بالاخره آخر شب معلوم شد که احمد اطاعت پدر کرده و مشهدی محمود را دیدم که داشت بند توپ را می کشید و گلوله ها را بر سر عراقی ها می فرستاد . سرانجام شهید احمد هدایت پناه در عملیات کربلای پنج، داغی سنگین بر دل پدر رزمنده‌اش گذاشت و بهشتی شد.

راوی: سید ناصر قاطمه باف

منبع:موسسه فرهنگی روزنامه جمهوری اسلامی ایران .

اولین مجروحیت

 شهید احمد هدایت پناه را من از قبل از انقلاب می شناختم نه اینکه با او رفیق باشم یا حتی با او رفت و آمدی داشته باشم فقط او را دیده بودم بعد از انقلاب یادم نیست او را دیده باشم تا سال ۶۰ زمانی که مرا به جبهه صالح مشطط منتقل کردند برای  اولین بار بود به آن محور می رفتیم در آن زمان من پاسدار رسمی سپاه بودم و احمد بسیجی فرمانده محور.شهید حمید عنبرسر از دوستان نزدیکم مرا خواست، تا به کمک او در آن جا باشم یک روز صبح که در جبهه قدم می زدم برای اولین بار پس از انقلاب شهید احمد را دیدم خیلی متعجب شدم وقتی به هم رسیدیم او به من سلام کرد و لبخندی زیبا به من زد من جواب سلام او را دادم در آن موقع فقط ۲۰ سال سن داشتم و احمد ۲۳ سال . نزد شهیدحمید عنبرسر رفتم و گفتم :احمد اینجا چکار می کند؟ او گفت: احمد از بهترین دیده بانهای ماست ،گفتم ،پس قبلا جبهه آمده است؟گفت: زیاد دیگر هیچ نگفتم.

شب شهید حمید عنبرسر گفت : فردا باید برای دیده بانی به پشت تپه کوت گاپون بروید .آنجا  پشت مواضع عراقی ها بود ،همیشه می رفتیم و با بی سیم، دیده بانی می کردیم تا بچه ها با خمپاره تجهیزات دشمن را زیر آتش بگیرند. فردا صبح زود دیدم شهید احمد به اتفاق چند تا از برادران آمدند که به کوت گاپون برویم با شهید سید محمد حسن غفاری و شهید دوستانی و … بودند شهید احمد همه را ول کرد و نزد من آمد و با لبخندی زیبا و صدای دلنشین گفت :آناصر می آیی با هم برویم ؟من فوری به او گفتم: نه نمی دانم ،اما تعجب این بود که شهید عزیزادیبی که هر روز برای نماز صبح با کلی دردسر بیدار می شد یکدفعه بلند شد و گفت: من می آیم .آنها رفتند و من ماندم پس از ساعاتی خبری از آنها نشد شهید حمیدعنبرسر گفت: تماس بگیر ،گفتم: بی سیم آنها خاموش است پس ازنیم ساعت یکدفعه دیدم بی سیم روشن شد و شهید دوستانی با صدای لرزان بدون کد گفت: ناصر مین ها ترکید به حمید بگو، وقتی به حمید گفتم ،گفت: بی سیم را بده بچه ها بیا بریم دنبال آنها . ما دو ماشین داشتیم یک تویوتا که دست من بود ویک جیپ اوراق که کلید آن  در سنگر فرماندهی بود،تابرگشتم دیدم حمید با جیپ رفته من هم با یکی از دوستان با تویوتا  بدنبال آ نها رفتم در بــیــن راه زخمی ها را می بـــردند در حالیـکه آنها به من سلام می کردند و به خاطر سوختگی شدید نمی توانستم آنها را بشناسم یکی از آنها را در وانتی روی برانکارد بردند و تا مرا دید نیم خیز شد و دستش را بلند کرد، او را نشناختم وقتی به محل حادثه رسیدیم ،عزیز ادیبی و سید محمدحسن غفاری شهید شده بودند  از بچه های زخمی سوال کردم ،که فلانی با فلان مشخصه که بودکه به ما سلام می کرد؟ همه را به من گفتند وهمه را شناختم چون از شدت سوختگی شناخته نمی شدند گفتم پس آن که توی وانت روی برانکارد بود که بود ؟گفتند: احمد هدایت پناه . نشستم و بر حال خود گریستم که چرا با او نرفتم بسیار ناراحت بودم یکدفعه سوار ماشین شدم و بدنبال او رفتم در آنجا ما باید از کرخه عبور می کردیم و پلی نداشتیم با یک دو به ،که یک قایق بود و باید یکی یکی زخمی ها را رد میکردیم .این بود که تا رسیدم فوری سراغ احمد را گرفتم ،گفتند :آنکه در وسط آب است احمد است، نا خداگاه فریاد زدم احمد احمد ،خوشبختانه صدایم را شنید و دستش را بالا برد بسیار شرمنده بودم از شهید حمید عنبرسر خواستم بگذارد با او بروم، او گفت: هیچ کس نمانده ،تو هم بروی؟ اصلا نمی شود .

بعد شنیدم او را به تهران برده اند بیمارستان طالقانی حدود ۸۰ روز در یک شیشه قرنطینه بود و بعد از چهار ماه به دزفول برگشت در آن زمان من هم زخمی شده بودم و به دزفول منتقل شده بودم او پیش من آمد در حالیکه تمام بدنش تکه تکه بود و همه جایش وصله کاری ( شهید حمید عنبرسر به او احمد پنچری می گفت) صدای زیبایش خراب شده بود و گلویش پاره شده بود و تا آخر عمرش آن صدای زیبا را از او نشنیدم فقط همان سلام در جبهه را با آن صدا شنیدم.

شهید احمد برایم تعریف کرد که آن روز چه شد ، وی گفت: داشتیم مین های ضد نفر را خنثی می کردیم در حالیکه بیش از صد مین جلوی ما بود، وقتی شهید ادیبی خواست بنشیند زانویش روی یک مین رفت و همه منفجر شدند یکدفعه من دیدم که ده متر جلوتر آتشی روشن است در حالیکه آتش مال مین ها بود و من ده متر به عقب پرت شده بودم، همه بدنم سوخته بود خیلی تشنه بودم وقتی نیروهای امداد آمدند خواستم به آنها بگویم آب ،دیدم نمی توانم حرف بزنم با اشاره به آنها گفتم آب، وقتی آبی به من دادند، دیدم همه آب روی پیراهنم ریخت فهمیدم گلویم پاره شده و آب به معده من نمی رسد .

به او گفتم احمد خیلی درد کشیدی  خوشابه حالت گفت: نه آناصر اینها فایده ندارد ،گفتم: چرا؟ گفت: انسان باید خالص باشد آن وقت فایده دارد .

از آن موقع چنان قلب مرا تسخیر کرده بود که تا الآن همیشه جای او در قلب من است و خواهد بود.

راوی: سید ناصر قاطمه باف

خود را وقف خدمت به اسلام وکشور نموده بود……

به شهید احمد ، شهید حمید عنبرسر ،احمد پنچری می گفت :چون تمام بدن او سوراخ سوراخ بود .او کمر درد عجیبی داشت که علت آن ترکش های زیاد در بدن او بود ،او عاشق خدا بود و من عاشق او . دوست داشتم همیشه با او باشم . یاد دارم در عملیات والفجر ۸ یک روز عصر به مقر ما آمد به من گفت: آناصر کاری داری ؟ گفتم چطور ؟گفت: می خواهم بروم با ارتـشـی ها جـلسه دارم ،گـفتــم :راننده می خواهی ؟ فقط لبخندی به من زد که عاشق آن لبخند او بودم به کمکم گفتم: من با مشهدی احمد می روم مواظب باش، از ماشین پیاده شد و رفت روی صندلی شاگرد نشست و من پشت فرمان . لحظاتی که با او بودم جز بهترین لحظات عمر من است پس از اینکه او را به جلسه اش بردم که در راه چقدر برایم حرفهای زیبایی می زد موقع برگشتن شب شده بود و هوا کاملا تاریک من هم حق روشن کردن چراغ نداشتم پس از اینکه مقداری رفتیم گم شدیم و معلوم بود در جایی که می رویم جاده نیست چون دست اندازهای بسیار سختی داشت از طرفی آتش دشمن شـدید بود و بی اختیار پایم بر پدال گاز فشرده می شد او کمر درد عجیبی داشت او را می دیـدم، که دردست اندازهـا سـرش به سقف می خورد و محکم به صندلی برخورد می کرد نفسش حبس شده بود و فقط آرام می گفت: آناصر یواش . گفتم برادرم چرا جبهه می آیی؟ برو دکتر. ناگهان نگاهی به من کرد که ترس وجودم را گرفت، در حالیکه او بسیار درد می کشید و من جگرم برای او کباب شده بود . ساعتها زیر آتش دشمن بودیم و او بالا پایین می شد و درد می کشید و اشک در چشمهای من و شرمنده از وضع او . ای من فدای همه چیز او.

راوی: سید ناصر قاطمه باف

احمد با چهره ای خندان از سجاده ی نماز شب بلند می شد و به من سلام می کرد ………….

  یاد دارم قبل از عملیات والفجر ۸ او فرمانده ی من بود و معاون گردان توپخانه هنوز در پادگان کرخه بودیم بعضی از شبها که به دزفول می آمد مرا با خود به دزفول می آورد به بچه های گردان می سپرد اگر کاری داشتید تلفن کنید منزل ایشان . منزل فرمانده گردان  تلفن نداشت،تلفن منزل ما را به بچه ها می داد تا در صورت لزوم تماس بگیرند . در ایـن شبها هر وقت به دزفول می آمدیم بدون استثنا نصف شب حدود ساعت ۲ تا ۵/۳ تلفن زنگ می خورد و مرا بیدار می کرد و پیامی را باید درب منزل فرمانده گردان و نیز شهید احمد می بردم، اول درب منزل فرمانده گردان می رفتم رو نداشتم در بزنم بالاخره مجبور بودم، شاید نیم ساعت درب منزل بودم تا آنها را بیدار می کردم ،پدر ایشان می آمد و می گفت :تو هر شب باید ما را بیدار کنی؟ من ناگریز شرمنده می گفتم: ببخشید،به ایشان بگویید که برایشان پیام دارم بعد از دادن پیا م سراغ منزل شهید احمد می رفتم فقط با نوک انگشت به پنجره می زدم و کمی منتظر می شدم دیدم شهید احمد با چهره ای خندان از سجاده ی نماز شب بلند می شد و به من سلام می کرد .

راوی: سید ناصر قاطمه باف

عزیزان شورا بهتر از من می دانید که شهید احمدهدایت پناه ، فردی بسیار معنوی و دارای توانمندی بالا در فرماندهی بود ،این شهید  بزرگواردرراه اندازی گردان توپخانه تخصص و مهارت بالایی داشت به طوری که در زمان دفاع مقدس موجب حیرت همه فرماندهان سپاه و ارتش شده بود.اعضای محترم شورا ، شهردار پرکار شهرمان جناب مهندس کرمی نژاد  و شورای نام گذاری معابر عمومی شهر دزفول ، به پاس تکریم از مقام شامخ شهدا درسال۱۳۹۱در استان همدان  چهارمین یادواره شهدای گردانهای آتش لشگر ۳۲ انصارالحسین ،می دانید  با محوریت سردار شهید احمد هدایت پناه برگزار گردید.همچنین  میدانی در آن شهر به نام شهید احمد هدایت پناه نام گذاری شده است.واما در شهرمان دزفول؟

Pictures-G1-1-13930127192914418

می دانید شهید احمدهدایت پناه در طول دفاع مقدس از بنیانگذاران توپخانه لشکرهای ۷ ولیعصر (عج)خوزستان وفرماندهی آن، همچنین  فرماندهی  توپخانه لشکر۳۲ انصارالحسین (ع) همدان و ۲۵ کربلای مازندران بر عهده داشت.و……..

آری تقاطع غیر هم سطح فتح المبین به نام سردار شهید احد هدایت پناه نام گذاری شود.

یادمان باشد زنده نگهداشتن یاد شهدا موجب پرورش جوانان متعهد و متشخص همانند شهدای هسته ای از جمله شهید احمدی روشن ، داریوش رضایی‌نژاد و شهید شهریاری و….می شود.

3 پاسخ

  1. شهید معلم انسان هاست.یاد شهیدان، یادبود ارزشهاى انسانى است، و گرامیداشت آنان، تجلیل از برترین خصال بشرى است وتکریم شهیدان، تکریم ایثار و اخلاص است؛ تکریم دل‌های نورانی و جان‌های لبریز از صفا و نورانیت است.مقام معظم رهبری امام خامنه ای مدظله العالی

    با اهدای سلام وقبولی طاعات ،عبادات شما سید بزرگواروعرض تشکر و از درج پست (پیشنهاد به اعضای محترم شورا ی شهر دزفول ، شهردار پرکار شهرمان جناب مهندس کرمی نژاد و شورای نام گذاری معابر عمومی شهر دزفول)در سایت سفیر خوزستان. اجرتان باشهداء. التماس دعا

  2. مطالبی که نوشتیدخیلی قشنگ بود
    چقدرعموم آدم بزرگی بودمن که همش خوندم وگریه کردم
    عموی خوبم بی نهایت دووووووست دارم
    حیف که کنار مانیستی
    تا زیر سایه ات باشیم

  3. سلام
    خیلی قشنگ بود من که همش خوندم و گریه کردم
    عموی خوبم بی نهایت دوست دارم
    حیف که کنار ما نیستی تا زیرسایه ات باشیم
    ولی همیشه دعای شما وعمو غلامرضا ما را یاری میکند و همه مشکلات ما را حل می کند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *