راه ناتمام

آشنایی:

درسال ۱۳۶۲درپدافندی پاسگاه زیدبااوآشنا شدم ایشان متولدسال ۱۳۴۴شهرستان دزفول ویکی ازنیروهای پیک تیپ ۲لشکر۷ولی عصر(عج)بودوقتی ازبچه ها نا م اوراسئوال کردم گفتندنام اوعبدالمجیدطیب طاهراست.

جوانی  باوقارومتین ازهمان موقع رفتارهای اورازیرنظرداشتم شجاعتش زبانزدبودنسبت به واجبات مقیدوحساس بودتاجایی که مقدوربودمستحبات راانجام میدادنمازشبش ترک نمیشدبارهاباصدای گریه نیمه شبش ازخواب بلندمیشدم  علاقه وافری به ائمه واهل بیت داشت ودرمرام دوستی زبانزدبودتقریبایکسال از دوستی ما گذشت ودرسال ۶۳ازطرف ایشان به من پیشنهادعقداخوت داده شدودرهمان سال درمشهدمقدس درحرم مطهرسنت حسنه عقداخوت خوانده شدوازآنروزبرادری ماجنبه معنویت خواصی گرفت واین برادری ادامه پیداکردتاسال ۶۴که برای عملیات مهم وسرنوشت سازوالفجر۸آماده میشدیم روزهاوشبها به تمرین غواصی درآبهای سردزمستان می پرداختیم تقریبابیش ازدوماه آموزشهای سخت وطاقت فرسا به پایان رسیدوکمکم به روزموعودوشب عملیات میرسیدیم وطبق روال معمول رزمندگان میبایست وصیتهای خودرایامی نوشتیم ویابعلت فاصله گرفتن ازعملیات قبلی تغییرمیدادیم  باتوجه به حساسیت عملیات وعبورازرودرودخانه وحشی اروند فرماندهان می گفتندکه شانس زنده ماندن نیروهای خط شکن غواص خیلی کم است باتوجه به این موضوع من وصیت خودرانوشتم وبه عبدالمجیدیادآوری کردم که وصیتت رانوشته ای؟وایشان اظهارداشت قصدنوشتن وصیت نامه ندارم کم کم به عملیات نزدیک می شدیم وایشان همچنان ازنوشتن وصیت نامه امتناع می کرد.ازمن اصراوازایشان مخالفت وکم کم به این موضوع ننوشتن وصیت عبدالمجید حساس میشدم .

 وصیت نامه:

ظهرروزعملیات به ایشان خیلی اصرارکردم تاوصیت خودش رابنویسدولی ایشان گفت میدانی چرا وصیت نامه نمی نویسم؟گفتم نه.گفت بخاطراینکه میترسم آیندگان وصیت مرابجای نصیحت بگیرند ونصیحت بمرور بفراموشی سپرده شود.خلاصه اصرارهای من جواب داد و بلاخره عبدالمجید گفت مینویسم بخاطراینکه سنت رسول الله است بخاطرپدرم ومادرم وایشان کاغذ وخودکار را آورد و مشغول نوشتن وصیت نامه شد.

درهمین حین که ایشان وصیت می نوشت من می خواستم سربسرش بگذارم و لحظات آخر با ایشان شوخی کنم درهمان حال به ایشان گفتم عبدالمجید از مرگ میترسی؟ ایشان درحالی که خنده زیبا وملیحی به لبها داشت گفت سیدمن مدتهاست منتظر این روز هستم وآرزویم شهادت است نگرانی من ازآینده است ازادامه راهم میترسم بعد ازما راهمان ناتمام بماندولی سیدبایدقول بدهی بعدازشهادتم هرکجا که صدایت میرسیدبافریادوصیتم رابخوانی ودرهمین حین  میخندید و وصیت می نوشت.

کم کم شب فرارسیدبامقدارآبی که از نهرهای فرعی اروندرود آوردیم غسل شهادت انجام دادیم لباسهای غواصی را پوشیدیم و بسمت نقطه رهایی حرکت کردیم درنقطه رهایی نماز مغرب وعشا را خواندیم و لحظه وداع و حلالیت فرا رسیدلحظه ای که هیچوقت ازذهن من بیرون نمیرود لحظات سخت سفارشهای لازم رابه همدیگرکردیم هرکدام ازما قرار بود بعداز به خط زدن دشمن ازیک سمت پاکسازی کنیم عبدالمجید از سمت چپ و من ازسمت راست چون هردوی ماجزء نیروهای اطلاعات گردان بودیم ومیبایست هرکدام ازما جلودار یک دسته غواص باشد و بخاطر اینکه درشب عملیات و باآن صدای آتش تیر و خمپاره همدیگررا پیداکنیم هرکدام یک رمزی بگویدکه من یا حسین وعبدالمجیدیاعلی بگویدما باتوکل به خداتن خودرا به دریای خروشان اروندسپردیم لحظات باسختی سپری شد باد شدیدی وزیدن گرفت و همان وزیدن بادهای شدید باعث بوجودآمدن موجهای سهمگین و چند متری شد بچه ها بوسیله یک طناب که همه خودرا به آن آویزان میکردیم سعی میکردند که طوفان مارا از همدیگر جدا نکندخیلی از بچه ها داشتن خفه میشدند انگار بدنهای ضعیف ما در آن طوفان سهمگین خستگی نمی شناخت و به خط عراق نزدیک شدیم.

سیدعزیزاله پژوهیده

نظری بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

فارسی سازی پوسته توسط: همیار وردپرس