پدافندی فاو – عراقی فقط از حاج حسین می ترسید.
سفیر خوزستان نقل از وبلاگ دست نوشتها:نوشته بودم که روز آخر بین من و بهمن درولی گفتگوی کوتاهی انجام شد. دوستی پرسیده بود که چه چیزی به بهمن گفته ام. واقعیتش این است که گفتگوی کوتاه من و بهمن به قصه کری خوانی مزاج گونه بچه ها در خط برمی گشت. این قصه کری خوانی همیشه به طنز در بین بچه های بلال بود. بچه های گردان بطور طبیعی از محله های مختلف دزفول بودند و بین آنها نوعی رقابت با هدف و انگیزه های بسیار مثبت وجود داشت همین رقابت در قالب شعار هم وجود داشت اما همه اش مزاح بود. مثلا در والفجر هشت نبی هکوکی و نبی پورهدایت و محمود مرید قبل از همه غواصان وارد اروند شدند. نبی هکوکی می گفت امشب خط را سیاهپوشان می شکند.
در کربلای چهار هم این قصه بود. هادی نادی سراجی می گفت یکی دو شب قبل از عملیات کربلای چهار سید مصطفی حبیب پور و سید جمشید صفویان و سید هبت الله فرج الهی را کنار هم دیدم. سید جمشید داشت با سید مصطفی و سید هبت الله حرف می زد و چیزهایی می گفت که مرا وادار به جواب بکند. پرسیدم چه شده که شما با همدیگر هستید. سید جمشید در پاسخ به هادی می گوید امشب خط دست سیاه پوشان است. هادی که همیشه جوابی در آستین دارد به سید جمشید می گوید بله اما به شرطی که کسی از محله قلعه اینجا نباشد. در پدافندی فاو هم نبی هکوکی حافظ منافع محله سیاهپوشان بود و هادی و رضا پورحجت هم مدافعان محله قلعه و من و منصور ظفری هم نماینده کرناسیان بودیم. از صحرا بدر هم تا دلتان بخواهد نماینده داشت. عبده بشیر یک تنه همه را حریف بود
آن روز صبح وقتی بهمن درولی از من پرسید شبها سمت سنگر شما چه خبر است من به بهمن گفتم شبهایی که خط دست ماست عراقیها نباید بخوابند. به ادامه خاطرات پدافندی فاو برگردیم.
در جلو بخشی از خاکریز ما یعنی همان گوشه خاکریز و محل شهادت حسن آبرمی و بقیه بچه ها، کانال آبی وجود داشت که مانعی برای عبور ما از خط و نیز ورود عراقیها به خط ما می شد. این کانال حدود دو متر عرض داشت و پر از آب بود . یک روز صبح با فریاد نگهبان خط از سنگر بیرون آمدم و به سمت نگهبان خط دویدم. نگهبان داد می زد عراقی دارد می آید بعد هم از بس هیجان زده شده بود تفنگش را انداخته بود و از سنگر نگهبانی روی خاکریز پایین آمده بود. من به سمت نگهبان دویدم پرسیدم چه شده گفت عراقی دارد می آید. گفتم تفنگت را چرا جاگذاشتی . تا آمدم بروم روی خاکریز دیدم یک عراقی از خاکریز خودمان عبور کرد. من اولش ترسیدم که نکند غافلگیرمان کردند اما وقتی دیدم عراقی دست خالی است ترسم ریخت. تمام لباسهای عراقی خیس بود چون از همان کانال آب عبور کرده بود. عراقی داشت طرف من می آمد. وقتی به من رسید محکم بغلم کرد و صورتم را بوسید. او را از خودم جدا کردم.
بچه ها یکی یکی رسیدند و دورش حلقه زدند. آن روز نه سید جمشید بود و نه خضریان. اما حاج غلامرضا جوزی که الحق مدیر خوبی است حاضر بود. او را درون سنگر بردیم. کسی هم عربی بلد نبود. اسم عراقی رحیم بود. وقتی دید توی سنگر دوره اش کرده ایم احساس ترس نداشت اما از نگاههای حاج حسین موتاب می ترسید. حاج حسین هم جوری حرف می زد که عراقی حس می کرد اگر از دست همه خلاص شود از دست او رها نمی شود برای همین از همان دقیقه اول از موتاب می ترسید.
غلامرضا جوزی که دنبال اطلاعاتی از عراقی بود تکه چوبی بدست گرفت و رو به عراقی کرد و خطی روی زمین کشید و گفت هذا مواضع الایرانی. عراقی هم با حرکت سر تأیید کرد. به فاصله چند سانتی متر خط دیگری کشید و گفت هذا مواضع العراقیه. عراقی باز تأیید کرد. غلامرضا خط سوم را بین دو خط قبلی کشید و گفت هذا شط. عراقی فقط نگاه می کرد جوزی مکثی کرد و اما این بار به فارسی پرسید حالا بگو ببینم جای شما کجاست؟ وقتی این را به فارسی گفت صدای خنده ما بلند شد. قرار شد عراقی را به قرارگاه ببرند. حاج حسین از جا بلند شد که عراقی را به قرارگاه ببرد . او رو به عراقی کرد و گفت بلند شو. عراقی آنقدر ترسیده بود که حاضر نبود با موتاب برود. حاج حسین با حالت شوخی و جدی دست عراقی را گرفت و بلندش کرد و با خودش برد. عراقی حسابی ترسیده بود اما خنده ما را که می دید حالتش عوض می شد. …