نگهبان خسته
بسم الله الرحمن الرحیم
دوران سربازی به نظرِ خیلی از جوانها دوران سخت وبیهوده ای به نظر می رسد ولی بعد از چند سال خاطرات سربازی را همیشه به یاد می آورند و مخصوصا اگر در این دوران خاطراتی خاص باشد.
گردان ما به عنوان زیر مجموعه ای از لشکر ۲۱ حمزه در آن سوی رودخانه کرخه مستقر شده بود.سنگر دیدهبانی خمپاره، حدود ۵۰ متر جلوتر از سنگرهای استراحت قرار داشتند و ما شبها باید در این سنگرها نگهبانی میدادیم و از طرفی باید حرکات مشکوک را نیزبه دیده بانهای کادر گزارش می دادیم.
آن روز از صبح تا نزدیکیهای غروب به گشت زنی در منطقه مشغول بودیم وغروب خسته و بی حال به سنگرمان رسیدیم نماز خواندیم و شام را که خوردیم، سرگروهبان گفت امروز نوبت شماست که نگهبانی بدهید هرچه گفتم که خسته ام و چشمهایم باز نمی شود فایده ای نداشت و سرگروهبان می گفت که۳ساعت بیشتر نیست از ساعت ۹ شب تا ساعت۱۲و بعد از آن باید نفر بعد را بیدار می کردم.نفر بعد از ساعت ۱۲تا ساعت ۳ و نفر سوم هم از ساعت۳تا۶ صبح و بعد از آن هم دیدهبانها که دو نفر گروهبان رسمی بودند می آمدند و دیگر با ما کاری نداشتند.
ساعت ۹ شب گروهبان آمد و گفت نوبت تو است من هم به سختی از جا بلند شدم، تفنگم را برداشتم و به طرف سنگر دیده بانی حرکت کردم آنقدر خسته بودم که احساس می کردم به جای تفنگ دارم بار بسیار سنگینی را حمل میکنم با خود گفتم کاش می شد تفنگ وکلاه خودم را که از همیشه سنگین تر به نظر می رسیدند با خود نمی بردم اما از طرفی هم مسئله تعهددر میان بود با هر زحمتی که بود خود را داخل سنگر جا دادم سنگر خیلی تنگ به نظر می رسید آنقدر جا بود که فقط می شد در صورت ضرورت نشست .
تجربه به ما یاد داده بودکه از روی صدای زوزه ی گلوله بفهمیم گلوله توپ یا خمپاره نزدیک به ما می خورد یا نه .
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که صدای زوزه گلوله ای را شنیدم که مشخص بود در نزدیکی های من دارد فرود می آید که خودم را جمع وجور کردم و سریع نشستم و به دیواره سنگر تکیه کردم گلوله نزدیکی های سنگر منفجر شد صدای ترکشها می آمد و معمولا آخرین ترکش صدایی پِرپِر داشت و وقتی این صدا شنیده می شد معلوم بود که دیگر ترکشی نیست. من هم همانطور که نشسته بودم احساس کردم صدای پر پر آخرین ترکش را شنیدم وقتی بلند شدم آفتاب طلوع کرده بود ومن تا آن وقت که حدودا ساعت ۷ صبح بود در حالت نشسته خوابم برده بود!
برادر کوچک شما احمدرضابهمنش