یادگار محمود!

یادگار محمود!عصر تاسوعای سال ۶۲ بود.هنوز عاشورای «محمود» نرسیده بود!untitled

صبح آنروز «محمود» ، عاشورای تشییع دوست شهیدش «حمیدرضا کاظم خانی» را دیده بود و دلش را به دیدار عاشورای خویش، خوش کرده بود…

عبور هیئت های عزادار از چهارراه سی متری دزفول، رازی را در پیش چشم او گشود که تا به «عاشورا» ی خویش نرسیده است؛ باید «هیئتی عزادار» را در بچه های مسجد به یادگار گذارد…

دوست و همرزم همرازش از نگاه پر راز و رمز محمود دریافت که گویا، او را در سر آرزوئی است و امیدی…

عبدالرحمن موذن می گوید: «در یک گفتگوی کوتاه با محمود در عصر تاسوعا به این نتیجه رسیدیم که در ساعات باقیمانده تا صبح عاشورا، هیئتی سینه زنی با همکاری بچه های مسجد آماده شود تا در عاشورای دزفول نام «امام حسن عسگری» و فرزندان شهیدش نیز زنده باشد!.»

آن روزها هنوز خیلی از «اکبر» های مسجد امام حسن عسکری(ع) عاشورائی نشده بودند! و گرچه امامشان اذن «میدان» شان داده بود اما خدایشان اذن «شهادت» شان نداده بود…

شب عاشورای ۱۴۰۴ ه.ق (۱۳۶۲ خورشیدی) همه هم پیمان شدند که تا «میدان» نرفته اند؛ فریاد لبیک یا حسین را در راهی ناتمام، از مسجد تا آقا رودبند در سینه های به غم نشسته بنشانند…

شب تا صبح عاشورای آن سال، خواب با چشم هیچ یک از بچه های مسجد آشنا نشد! تاسازوکار عاشقی در عاشورای حسین با همتی سترگ از سوی جوانانی پرانگیزه فراهم گردد…

حدود۸۰ جوان عزادار در صبح غم انگیزعاشورا ،با فریاد «باز چه شور و محشر است قتل علی اکبر است» محشری را در مقابل مسجد امام حسن عسگری(ع) بر پا کردند…

اشک با چشم هیچکس، بیگانه نبود!…

برای اولین بار در صبح عاشورا، این مسجد نیز با فریاد «بعد عباس علمداری نیست» بر خود می بالید که زین پس تا قیام قیامت، صبح عاشورایش را رنگ دیگری است، رنگی به سرخی خون شهیدانش…

«محمود» در خاطراتش اینگونه می نویسد:« …بطرف خیابان حرکت کرده، سر چهارراه سی متری ایستاده بودیم و دسته های عزاداری همینطور یکی پس از دیگری عبور میکردند. رحمن مؤذن را دیدم. مقداری صحبت کردیم. از اینکه مسجد ما بقول معروف بی کس بود و دسته ای نداشت، اظهار ناراحتی می کردیم که به ذهنمان رسید دسته ای تشکیل بدهیم. سریع به دنبال کارها رفتیم. بهر ترتیب بود با همکاری بی دریغ برادران کارها رو به راه میشد. تا نزدیکی های صبح برادران زحمت می کشیدند. خلاصه صبح عاشورا دسته بهر ترتیب بود راه اندازی شد و بطرف رودبند حرکت کردیم. بیشتر افراد دسته کفش هایشان را درآورده بودند. اول خدا و بعد مولا امام حسین کارها را درست کردندو بر وفق مراد پیش می رفت. نزدیکی های ظهر دسته برگشت و به مسجد رسید. یزله را نزدیک مسجد گرفتیم…»

۲۵ مهر ۱۳۶۲ه.ش (۱۰ محرم ۱۴۰۴ ه.ق)وقتی هیئت عزاداران مسجد امام حسن عسگری(ع) متولد شد (۱) ؛ کسی نمی دانست از این جمع عزادار ، کدام یک از مسجد تا آقا رودبند، راهی به آسمان خواهند گشود و هیئتی را به نام و یاد لاله های سرخش جاودانه خواهد کرد…

اما در عاشورای سال بعد؛کسی «غلامرضا عارفیان» و «حسن بویزه» را در هیئت عزاداران مسجد ندید! آنها اذن میدان گرفته و «عاشورائی» شده بودند.

عاشورای ۳ سال بعد ؛ «محمود» (۲)هم نبود ؛ اما «هیئت» او بود.

«محمود دوستانی» که در شبی غریب از «فُرات» اروند گذشته بود در روزی عاشورائی، با بلیط اتوبوس آسمانی به «حسین» رسید. اما مثل «عباس» دستانش را در کنار فرات جا گذاشته بود…

و عاشورای سالهای بعد نیز، هر بار بر درب مسجد، لاله ای در قابی بر نمازگزاری لبخند می زد، لبخندی از سر شوق لقای حسین…

و امروز…

رهگذری نگران بر قاب ۷۳ شهید مسجد را می بینی که : اشکی در چشمی… و غمی در دلی… و حسرتی جاودانه بر جانی …که کاش…!

۳۰ سال است که هر صبح و عصر عاشورا، هیئت عزاداران مسجد امام حسن عسگری (ع) بدون شهیدانش اما با عطر یاد آنها نام «حسین» را زمزمه می کند…

محمود و جمال و غلامرضا و حسن و حسین و عبدالحسین و مصطفی و امیر و حمید و صادق و… (۳) هیئتی عزادار را به نام مسجد به «یادگار» گذاشتند و کاش ما نیز آنها را به دل همیشه ماندگار کنیم…

و صد البته آخرین توصیه محمود را نیز که بر کتیبه دلها نوشت:

«از برادران مسجد میخواهم که جلسات و نماز جماعت را پا برجا و زنده نگه دارند و مراسم عزاداری امام حسین (ع) را حتماً بر پا دارند. در مراسمتان یادمان کنید و دعایمان کنید.

محمود دوستانی پس از عملیات والفجر ۸ در حادثه بمباران اتوبوس حامل رزمندگان گردان بلال لشکر ۷ حضرت ولی عصر(عج) به شهادت رسید.

 نقل ازوبلاگ بنگروز

نظری بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

فارسی سازی پوسته توسط: همیار وردپرس