- دوشنبه, آبان 27, 1392, 16:48
- دل نوشته
- 364 بازدید
من امشب همه زخمهایم را با خود آورده ام تا شریک و شاهد سالهای غربتم باشند. من امشب با بغضی که سالهاست در گلویم آشیانه کرده آمده ام تا خود را از هق هقی که می آید و نمی آید رها کنم. من امشب با شانه هایی خسته از باری گرانسنگ آمده ام شانه هایی که بر آنها نشانی از رعنا قامتان این محل نقش بسته است و همین چندی پیش بود که یکی از آن کربلاییان را که او را خوانده بودند بردیم و در خاک کردیم. ابراهیم را می گویم که بی خبر رفت و من امشب همه دردم و یکی بگوید من با اینهمه زخم و درد و داغ چه کنم
بچه های همین ...
ادامه مطلب